فکر کنم تابستان سال 1360 بود. (شاید 59، شاید61).
من در منزل نقاشی ویترای می کشیدم و لذت زیادی هم از آن می بردم. ویترای «میکی ماوس»، «دانل داک»، «باگزبانی» و سایر شخصیت های کارتونی...
منزل مرحوم مادر بزرگم، پایینتر از میدان توحید (میدان کندی سابق) بود و من اکثرا به آنجا میرفتم. زیرا بیشتر دوستان من در همسایگی منزل مادر بزرگ بودند. پایینتر از میدان توحید یک پوستر فروش بود به نام «آقا جمشید».
بساط ایشان در میدان توحید، کمی پایین تر خیابان پرچم، بود. ایشان، پوسترهایش را روی نردههای خوابگاه دانشکده پرستاری نصب میکرد.
هر از گاهی پیش او می رفتم و از مدلمقاشیهای ویترای میخریدم. یکبار تصمیم گرفتم تا منم نقاشیهای خودم را برای فروش ببرم. این بود که حدود هفت، هشتتایی از نقاشیهایی را که کشیده بودم بردم درست روبروی بساط آقا جمشید و منم بساط پهن کردم. لب جوی آب روزنامه پهن کردم و نقاشیهایم را روی روزنامه ها چیدم.
هر روز از خیابان امیرآباد، با دوچرخه میرفتم منزل مادربزرگ و نقاشیهایم را میبردم و روبروی بساط آقا جمشید، میچیدم.
نقاشیهایم ، یکی یکی فروش میرفتند.(نمیدونم مردم از روی دلسوزی خرید میکردند یا واقعاً از نقاشیهای من خوششان می آمد.) نقاشیها روی شیشههای حدوداً 30 در 40 ، بدون قاب و هر گونه تزیین خاص!، بودند.
البته این روند خلی خوب جلو رفت، آنقدر که من هر شب چندتا نقاشی جدید میکشیدم تا برای فردا بعدازظهر آن روز آماده فروش باشد. البته چون در خانه یک کارگاه مجهز هم داشتیم، برای آنها قاب هم درست می کردم و کارهایم کمی حرفهایتر شده بود!.(مرحوم پدرم مهندس الکترو مکانیک بود و در خانه کارگاهی درست کرده بود که در آن تقریبا تمانم ابزارآلات مربوط به لولهکشی، برق ساختمان، جوشکاری، نجاری و درودگری، تا ... لوازم ابزار دقیق الکترونیکی، سیمپیچیها انواع موتورهای سبک و نیمه سنگین و امثالهم، وجود داشت)
بک بار، آقا جمشید، یک مدل ویترای(حدودا یک متر در 40 سانت) از تمثال حضرت محمد(ص) را آورد. وسوسه شدم تا این عکس را بصورت ویترای بکشم. آن عکس را خریدم و دو یا سه روز روی آن کار کردم و نهایاً ویترای آن آماده شد.
مثل روزهای قبل بساط خودم را روی روزنامه پهن کرده بودم و تمثال رو هم به درخت تکیه داده بودم.
بک روز بعدازظهر بود به یک آقایی آمد و به تمثال حضرت محمد(ص) خیره شد. بعد از من پرسید، این کار کیه؟ گفتم، کار خودم ! ... رفت ...
فردا آن روز، کنار جوی آب، روی جدول، نشسته بودم که دیدم یک ماشین فولکس کابین دار تقریبا بژ رنگ (از مدلهایی که درب آنها بصورت کشویی از پهلو باز میشه) آمد و مماس کمر من که روی لبه جدول نشسته بودم، پارک کرد. اول توی دلم کمی دریوری گفتم، «آخه اینهمه جا !!! صاف باید بیای جلوی بساط من رو کور کنی؟!
یک دفعه دیدم همان آقای دیروزی که از من بابت تمثال سوال کرده بود، از ماشین پیاده شد و آمد پیش من. در کشویی ماشین خودش رو باز کرد، دیدیم دنیایی از انواع مدلهای ویترای، انواع خمیرهای ویترای، انواع رنگها ...،گفت بیا اینها رو بردار و بفروش! اول شوکه شدم. گفتم پول اینها رو ندارم. گفت کی از تو پول خواست! گفت، تو بفروش، هرچقدر که فروختی میام ازت میگیرم !
بیشتر شوکه شده بودم! نمیدونستم که چی باید بگم. آقا جمشید که شاهد ماجرا بود و ظاهراً تجربهای هم در این کار داشت، گفت که بزار باشه، قبول کن ...
منم از خدا خواسته گفتم : قبول!
خوب! حالا دیگه بساط روزنامه جواب نمیداد!
در زیرزمین منزل مادربزرگ دوتا میز اداری خیلی ساده (یک رویه با چهارتا پایه ساده) وجود داشت. رفتم و یکی از میز ها رو روی کولم گداشتم و بردم کنار پیاده رو (روبروی بساط جمشید) قرار دادم و تمام نقاشیها و مدلها رو هم روی آن قرار دادم.
کم کم فروشم بیشتر شد، ...
در آن زمان من علاقه خاصی به خواندن داستانهای مذهبی مخصوص نوجوانان داشتم.
به فکرم رسید، در کنار این نقاشیها، مدلها، رنگها و ...، چند تا کتاب هم قرار دهم. برای همین به میدان انقلاب رفتم و چند عنوان کتاب را از هر کدام چند جلد خریدم.( البته فروشندهها چون میدانستند برای فروش میبرم،حدودا 20 درصد کمتر از قیمت پشت جلد با من حساب میکردند).
... دیگر یک میز کفایت بساط من را نمی کرد، ... میز دوم را هم از منزل مادربزرگ به بساط خود اضافه کرده بودم.
بقول آقا جمشید، میگفت، تو یک الف بچه کارت بیشتر از من گرفته !!!
یادم میاد، بعدازظهرها، آقای بنی صدر (رییس جمهور وقت)، در کانون توحید، درس اقتصاد میداد. او با رانندهاش و ماشینش که یک شورولت نوای کرم رنگ بود از جلوی ما رد می شد و به کانون توحید میرفت.
منم، هر از گاهی، می پریدم پشت دوچرخه خورد و می رفتم پای صحبتش...
اوم موقع، یک دوچرخه کراس یاماهای زرد و مشکی داشتم که هر روز از منزلمون در امیرآباد تا خیابان اسکندری، کوچه محمدی(منزل مادربزرگ) رکاب میزدم و غروب بر می گشتم.
من تا آخر تابستان همان سال، تجربه خوبی رو در این زمینه کسب کردم. با اینکه هرگز نیاز مالی نداشتم. در ترسیم نقاشیهای ویترای مهارت خاصی پیدا کرده بودم. با فنون کسب و کار آشنا شده بودم. روزهای تابستانم با تلاش بسیار سازنده و سالمی همراه شده بود و نهایتا اینکه، لذت کسب درآمد از دسترنج و تلاش خود را هم چشیده بودم.
در پایان تابستان، تمام بساط جمع شد و کتب اضافی و نقاشیها، مدلها، رنگها و ...همه و همه به انبار اتاقم منتقل شد و به مرور به این و آن بخشیده شد.
میدانید! کار برای من عار نبود. پدرم یکی از بزرگان و بنیانگزاران صنعت قند کشور و یکی از مدیران بسیار باسابقه در صنعت بود. ایشان در صنایع کشور شحصی بسیار شناخته شده و بنام بودند و تا آن زمان، هرگز و هرگز کوچکترین نیاز مالی احساس نکرده بودم.(خدا رحمت کند مرحومم پدرم را)
هرگز نه از روی نیاز و نه از روی ضعف اقدام به این کار نکرده بودم. شاید، به نوعی میخواستم خودو را اثبات کنم. (به خودم. .... نه به هیچکس دیگر...)
الان که سالهای سال از آن تابستان میگذرد، بسیار خوشحالم ... خوشحال از اینکه با آن سن و سال، جسارت این کار را داشتم. علیرغم مقام و منزلت پدر، مغرور و خودخواه نشدم و سعی کردم روی پای خودم باشم (هرچند که شاید در آن زمان فقط برای من جنبه سرگرمی داشت)
ایکه هر روز، با دوچرخه از امیرآباد تا اسکندری بروم، میزها را یک مسافت حدود 500 متری روی کول بگذارم و به میدات توحید ببرم، هر روز کتاب ها و نقاشی ها رو به محل منتقل کنم و در شب دوباره همه را جمع کنم....
خدا رحمت کند مرحوم پدرم را، هرگز اجازه نداد من مشکل مالی داشته باشم. ولی یک چیز را به من اجازه داد ... مرد بودن را ....